رابطه شرک با افسردگی و طریقه درمان آن

این آگاهیها در پاسخ به افرادی ارائه شده که به خاطر اینکه مدتها به خاطر تمرکز بر نکات منفی خودشان و اتفاقات اطرافشان در احساس بد ماندهاند، به افسردگی و ناامیدی رسیدهاند. اما در نقطهای بالاخره به خود آمده و متعهد شدهاند تا از این چرخه ناقص بیرون بیایند و آستینها را برای تغییر زندگیشان بالا بزنند.
تمامی احساساتی که فرد در این حالت تجربه میکند و در یک کلام، ریشه اصلی رسیدن به افسردگی، فقط و فقط بخاطر کمبود عزت نفس است.
چیزی او را خوشحال نمی کند چون به نقطه ای رسیدی که باور کرده، آنچه که دوست دارد، نمیتواند داشته باشد.
باور کرده که زندگیاش تحت اختیار خودش نیست و نمی تواند هیچ چیز را در زندگیاش تغییر دهد. یا سرنوشتت همین زندگی است و هیچ اراده و اختیاری بر آن ندارد.
در واقع دلیل اصلی همه ی اینها و ریشه اصلی افسردگی، شرک و دوری از توحید است. به همین دلیل میتوان گفت که وقتی عزت نفسات را بسازی، توحیدیتر از همیشه میشود. میتوان گفت که میزان توانایی تو در اجرای توحید در عمل، به اندازه عزت نفسات است.
هرچه عزت نفسات کمتر میشود، به شرک نزدیکتر میشوی و اختیارت بر زندگیات کمتر و کمتر میشود، احساسات بدتر و بدتر و اتفاقات هم بدتر و بدتر میشود. به همین دلیل است که خداوند آنقدر در قرآن بر پرهیز از شرک و درک توحید تأکید دارد زیرا این موضوع بسیار فراتر از مذهب است. این اصل و اساس زندگی و خوشبختی است و هیچ ارتباطی به معنویت یا مذهب ندارد.
توحید یعنی قبول این اصل که تمام اتفاقات زندگی من بما قدمت ایدیهم است و تماما توسط فرکانسهای خودم خلق شده و عزت نفس هم یعنی تو توانایی خلق هرآنچه را در زندگیات بخواهی داری، اگر این توانایی را باور کنی.
شرک یعنی پذیرفتن اینکه، کنترل اوضاع در دست من نیست. دلار، خانواده، وضعیت اقتصادی، جو جغرافیایی و از ما بهتران کنترل اوضاع را در دست دارند و کمبود عزت نفس هم یعنی همین.
وقتی انسان به این نقطه می رسد، دیگر چیزی او را خوشحال نمی کند. خودش را دوست ندارد زیرا خودش را لایق چیزهایی که دوست دارد، نمی داند.
خودش را بسیار کوچک تر از خواسته هایش می بیند و خواسته هایش را آنقدر دور و دراز می داند که فکر می کند، هرگز این قدرت را ندارد که بخواهد به آنها برسد و بد از همه، ترجیح میدهد اصلا چیزی را نخواهد و قید همه خواستههایش را می زند.
اما وقتی بدانی که جهان به شکل دیگری عمل می کند. وقتی بدانی که، تو یک دستگاه تولیدکننده فرکانس هستی و جهان نیز دستگاهی که این فرکانس ها را به اتفاقات، شرایط و … تبدیل و وارد زندگیات می کند، تعریفات از زندگی تغییر میکند. در نتیجه احساسات تغییر میکند، شور و شوق و ایمانت تغییر میکند و برمیخیزی.
می خواهم بگویم، وقتی دربیابی که خداوند جهان را به گونه ای طراحی کرده که، به هر آنچه که در ذهنات می سازی، شکل میدهد،
وقتی دربیابی که، خداوند از همان ابتدا دسترسی به همه ی خواسته هایت را به تو داده است، یعنی خداوند یک انرژی است که به آنچه در ذهنات می سازی، شکل می دهد، آنوقت خیلی مضحکانه و بچگانه است که بخواهی افسرده بمانی و وقتات را با افسردگی هدر بدهی.
مادرم عادت عالیای درباره سفره غذا دارد و دستپخت بسیار خوشمزهآی هم دارد. همیشه وقتی یکی از خواهر یا برادرهایم به هر دلیل قهر میکردند و سر سفره غذا نمیآمدند، مادرم هرگز هیچ غذایی برای آنها نگه نمیداشت و هرگز به آنها اصرار نمیکرد که گرسنگی نکشند. بلکه قانونش این بود که این سفره غذا ارزشمند است و فقط برای افرادی است که برای آن ارزش قائلاند و با روی خوش سر آن سفره مینشینند.
اوایل گاهی برای اینکه پدر و مادرمان ناز ما را بکشند، ما خود را از غذا خوردن محروم میکردیم اما وقتی چنیدن بار با محروم ماندن از غذا مواجه شدیم، دیگر در قهر ماندن تا هنگان سرو غذا، برایمان بسیار مضحک، غیر عاقلانه و حتی ابلهانه آمد و زمان قهر بودن ما با هم، تا قبل از آن وعده غذا رخ میداد. چون مجبور بودیم با روی خوش کنار سفره باشیم.
نعمتهای جهان هم مثل همان سفره غذا در اختیار همه مان است. اما این دیگر انتخاب آن فرد است که این زمان را مقدس بشمارد و پای آن سفره بنشیند.
اگر فردی این آگاهی را به یاد آورد، دیگر نمیتواند وقتش را با افسرده ماندن بگذراند، همانگونه که ما وقتی فهمیدیم با در قهر ماندن فقط لذت خوردن غذای خوشمزه مادرم و آن جمع صمیمی را از دست میدهیم، دیگر بیخیال ادامه آن قهرها شدیم.
وقتی قوانین خداوند را بدانی که، خداوند به آنچه که در ذهنت میسازی شکل میدهد، خواه آنچه که در ذهنت ساختهای:
سرخوردگی، افسردگی، ناامیدی، ناتوانی از تغییر اوضاع، ناتوانی در رسیدن به خواسته ها، عدم لایق بودن برای داشتن چیزهایی که دوست داری یا افرادی که می خواهی در رابطه با آنها باشی، عدم محبوبیت در میان افرادی که می شناسی، نگرانی های زیاد در مورد هر چیزی و … باشد. یا چیزهایی مثل:
انگیزه برای تجربه زیباییهای جهان، انگیزه برای سفر به سایر نقاط جهان، شناخت آدمهای دیگر سرزمین های دیگر… شروع کسب و کار، ایده پردازی، انجام کار مورد علاقه، داشتن همه چیزهایی که دوست داری مثل یک رابطه زیبای عاشقانه، ویلاهای زیبا، ، مسافرت به زیباترین سواحل دنیا با فردی که دوستش داری، کشتی تفریحی، ماشین آخرین مدل، سرمایه گذاری و … باشد یا
درگیری هایی مثل درگیری برای اجاره خانه، قسط، وام گرفتن، جور کردن بدهی، هزینه های تمام نشدنی، نداشتن یک خودروی درست و حسابی، نداشتن یک رابطه زیبا و آرامش و …
درهر صورت هر چه بسازی، خداوند همان را شکل می دهد و به قول خودش که در قرآن می گوید :
کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً
و هر یک از این دو گروه را به عطاى پروردگارت کمک خواهیم داد و هرگز کسى از عطاى پروردگارت محروم نخواهد بود .
دیگر آنچه در ذهنت میسازی مهم میشود.برایت مهم میشود که:
با چه انگیزه ای صبح ها از خواب بیدار شوی
چه نگاهی به خودت داری و خودت را در ذهنت چگونه می بینی.
آیا خودت را فردی دوست داشتنی، باهوش و فردی که توانایی خلق آنچه بخواهد را دارد میبینی یا فردی که به درد هیچ کاری نمی خورد و بی فایده است؟!
برایت مهم میشود که:
چه باورهایی درباره خودت، خداوند و جهان در ذهنت ساختهای.
هر روز به چه چیزهایی توجه می کنی؟
در ذهنت درباره چه چیزهایی حرف می زنی؟
زیرا خیلی مهم است که ذهنت چه چیز را مرتبا نوشخوار و بازرسی و بازبینی می کند. زیرا این کار یعنی ارسال فرکانسها.
با این کار فرکانس هایی به جهان می فرستی و جهان نیز اتفاقاتی همسنگ و همجنس با آنچه در ذهنت می گذرد را وارد زندگی ات می کند.
و اگر این چیزها برایت مهم نباشد و خودت را برگی در باد بدانی، آنوقت است که به نقطه افسردگی میرسی.
یعنی وقتی به مرحله افسردگی میرسی که، قبلا خواسته هایی داشته باشی و با شوق و ذوق برایش قدمهایی نیز برداشتهباشی. اما با باورهای محدودکننده.
یعنی از آنجا که باورهای قدرتمند کننده ای نداری، با آن باورهای مخرب نتوانستی به آن خواستهها برسی.بعد ناراحت و نگران شدی و مرتبا به دنبال دلیل شکست هایت بودی. آنوقت ذهن تو که با آن باورهای محدودکننده برنامه ریزی شده، دلایلی برایت آورده که، ناشی از همان باورهای محدود کنندهات بوده است. دلایلی مثل:
اینکه حتما خدا نمی خواهد.
اینکه در سرنوشتت نیست.
اینکه تو به اندازه کافی با هوش و با استعداد نیستی.
اینکه تو به اندازه کافی دوست داشتنی نیستی.
اینکه به اندازه کافی زیبا نیستی.
به اندازه کافی لایق نیستی و …
یا حتی اطرافیان، دوستان، معملمان یا رئیست جمله ای من باب بیلیاقتی، ناتوانی و ناشنایستگیات میگوید و تو هم اینها را باور میکنی. سپس با تکرار مکرر اینها در ذهنت و بازرسی، بازبینی و نوشخوارشان، مرتبا این جنس از فرکانس های محدودکننده را بیشتر ارسال میکنی و جهان نیز اتفاقات و شرایط همسنگ با آن فرکانسهای محدودکننده را برایت محقق میکند و وارد تجربه زندگیات میکند.
یعنی شرایطی که ثابت میکند حق با ذهنت است. در نتیجه بیشتر باورت میشود که هیچ کاری از دست تو بر نمی آید، هیچ چیز در دست تو نیست و دست سرنوشت است.
باورت میشود که به اندازه کافی توانا نیستی.
باورت میشود که نمی توانی مثل آن آدمهایی که میشناسی، موفق باشی و از این جنس دلایل… و کم کم نا امید و افسرده میشوی.
اما وقتی بدانی که جهان به گونه ای دیگر عمل می کند، می توانی همه چیز را تغییر دهی.
باید کار را شروع کنی :
باید از تغیر باورهایت، کار را شروع کنی و تصمیم بگیری خودت را در نگاه خودت، ارزشمند و دوست داشتنی بیابی.
باید تصمیم بگیری با تغییر باورهایت همه چیز را تغیر دهی. زیرا وقتی باورت را تغییر می دهی، فرکانس جدیدی به جهان ارسال می کنی زیرا منشأ فرکانسهای تو، باورهای غالب تو هستند و خداوند نیز جهان را مامور کرده که، آن فرکانس ها را تبدیل به اتفاقاتی در زندگی تان نماید.
پس اگر می خواهید نتیجه تغییر کند، باید فرکانس تغییر کند و اگر می خواهید فرکانس تغییر کند ، باید باور تغییر کند.
پیشنهاد می کنم از دوره معجزه رابطه فرکانسی با خود استفاده کن و باورهایی را بساز که در این دوره آمده است.
این دوره ای است که باید تا پایان عمر از آن استفاده کنی. زیرا انتهایی برای عزت نفس وجود ندارد و هر بار میتواند بیشتر شود. هر بار که جلسات این دوره را مرور میکنی، آگاهیهای جدیدی میشنوی که باورهای قدرتمند کنندهات را دوباره تغذیه و رشد میدهد و به این طریق نتایج قبلی ات را بزرگتر می کند.
پست های مرتبط

22 اردیبهشت 1404

22 اردیبهشت 1404

22 اردیبهشت 1404

22 اردیبهشت 1404

22 اردیبهشت 1404
دیدگاهتان را بنویسید